آدینهروز ۲۲ شهریور ۱۳۹۸ است، تصمیم میگیرم به کوه بزنم و میزنم. سر راه از بوستان زیتون میگذرم. چهار پسربچه که به تازگی لبشان اندک بور شده، بدینروی میشود حدس زد سنشان هنوز به بیست قد نمیدهد، هرکدام سیگاری میان دو انگشتشان است، هراز گاهی پکی میزنند، دود میشود میرود هوا! با دست دیگر ورقبازی میکنند. کمی آنسوتر چهار جوان دیگر که یکیشان دختر است، در سایهی یک درخت آرمیدهاند و مواد میزنند! کنجکاو میشوم میبینم «گرد» است؛ از آن زروق و آتش فندک متوجه میشوم. افسوس میخورم، جز تاسف و دریغ چیزی از دستم نمیآید!
به راهم ادامه میدهم. هرچه بالاتر میروم، با انبوهی از تهسیگارهای له شده مواجه میشوم. نگاهم را برمیگردانم، به شهر شاپورخواست و زیباییهای خداداد آن خیره میشوم. لختی درنگ میکنم. چشم میگردانم، آن چهار جوان که بیخیال مردم در روز روشن مشغول مواد زدن هستند، یکبار دیگر رشتهی افکارم را از هم میگسلد! باخود میگویم: متولیان مبارزه با مواد مخدر کجایند؟ بودجهی مربوطه را کجا و چگونه هزینه میکنند؟ پلیس مبارزه با مواد مخدر چه وقت مبارزه را با این هیولای جوانکش میآغازد؟
به راستی دبیرخانهی شورای مبارزه با مواد مخدر کی میخواهد از خواب خرگوشی برخیزد؟! اصلا کار این دبیرخانه چیست؟ ای داد! ای بیداد! ای هوار! جوانان این سرزمین اهورایی دارند پرپر میشوند، اندکی خجالت! شرمتان باد ای مسئولان بیمسئولیت!
اما استانی که بیشینهی مسئولان آن سفارشی منصوب شدهاند، عمدهی مدیرانش سرپرستاند، استاندارش استان را به حال خود رها کرده، چه انتظاری میتوان داشته باشی! تنها باید غصه خورد و افسوس…
یکساعتی بر فراز مدبهکوه به نظارهی شاپورخواست مینشینم. راه آمدن به خانه را در پیش میگیرم، آن چهار جوان همچنان سرگرماند و مواد میزنند و بساطشان گرم گرم…
- نویسنده : دکتر کیانوش رستمی