تلخی این عکسها و تصاویر چنان بر جان و جهانم رخنه کرده است که گویی زمینه مرگ تدریجی را دارند فراهم میکنند.
میشود مانند هزاران رهگذر بیخیال از کنار آنان گذشت و انگشتر عقیقت را که سوغاتی یک آقا زاده است جابجا کرد و زیر لب استغفرالله گفت و گذشت.
اصلا میتوان چند تا فحش و ناسزا هم حواله رودی که از کنار شهرمان گذشت و تبدیل به سیلاب شد و زندگی خیلیها را ویران کرد.
میتوان سکوت کرد مثل روباه مکاری که به دنبال فرصتی میگردد تا تنها دارایی یک پیرزن روستایی که مرغی است دزدید و رفت.
میتوان بنزین یورو نمیدانم چند در ماشین آخرین سیستمت ریخت و در پشت عینک دودی فقر مردم شهرت را به تماشا نشست.
چقدر از این تناقضات ناهمگون پرم. چقدر از خود واقعیام دارم دور می شوم.
شهر پر از ریا و چهره آدمها به رنگ تملق در آمده است.
چقدر درد از سر کول و شهرم دارد بالا میرود. چقدر تنهایی آدمها آزار دهنده است.
هر روز پرم از این تصاویر و این دردها را باید صبح اول وقت با خودم به اداره بیاورم و یا بعداز ظهر به خانه ببرم.
جوانی که میتواند مولد باشد، خلاق باشد و نیروی قوی برای رونق اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی کشورم اینگونه باید اولین روز آغار هفته را در کنار خیابان دراز به دراز بیفتد.
نمیدانم مخاطب این یادداشتم کیست، اما شهر دارد زیر چرخهای له کننده مواد مخدر له میشود.
جوانان این سرزمین، روزهای کسل کننده بیکاری شان را دارند با افیون مرگ سر میکنند.
راستی قرار است امروز چه کسی را به اتهام مفسد اقتصادی دستگیر کنند؟
نهم شهریورماه ۹۸
عکس نوشت؛ عبدالرضا شهبازی
ساعت هفت صبح خیابان مطهری خرمآباد
- نویسنده : عبدالرضا شهبازی