“چندی پیش به خاطر ظن به ابتلا، به بیماری سرطان در بیمارستان بستری شدم، دختری دارم، از فرط بیماری و ترس ندیدن دلبندم شب اول بستری متنی نوشتم. روز دختر دوباره آن متن را در پیامهای ذخیرهشده گوشی همراهم دیدم”
اینکه هر روز در اخبار شاهد مرگ با تیراژ بالا هستم و یا در روزمرگیهایم خبر مرگ انسانهای دیگر را میشنوم باعث نشده ترسم از مرگ کم شود.
اگر از حسینیه حبیب ابن مظاهر تا میدان کیو هم برایم تاج گل بگذارند، باز هم از مرگ میترسم.
شاید بپرسید دقیقاً از چه چیز “مرگ” میترسم؟
خوب میدانم که زندگی بشر بدون رنج و مرگ کامل نخواهد شد؛ اما من فقط میخواهم بهموقع بمیرم. همه کارهایی که انجام ندادهام، ترسم را بیشتر میکنند.
ترسم بابت شغل، پول و یا محبوبیتی نیست که ممکن است در آینده انتظارم را بکشد، اتفاقاً بهاندازه حقم در این دنیایی که دیگران پر ظلم و جورش میخوانند، محبت دیدهام و دوست داشته شدهام.
میخواهم زنده بمانم چون خودم بهتر از هر کس دیگری میدانم که میوهی زندگیام هنوز کال است و خیلی کار جامانده دارم. میخواهم به خانوادهام عشق بورزم، در غم و شادی کنارشان باشم و در فراز و فرود زندگی همراهشان.
آخر چه وقت مردن است وقتیکه هنوز نتوانستهام به دختر یکسالهام بگویم دخترکم؛ با کسی دوست شو که کتاب بخواند، در سوگ ” گُل ممدِ کلیدر ” گریه کن و حتما ” بوف کور ” صادق هدایت و “شازده احتجابِ ” گلشیری را بخوان و “سمفونی مردگانِ ” معروفی را با دلوجان گوش کن. چطور میتوانم به دلبند خردسالم یاد دهم، در کیفش بجای فندک و انبوه لوازمآرایش، کتابی برای خواندن و بجای صحبت از آخرینمدل پورشه و تیپ فلان خواننده و بازیگر، از آخرین کتابهایی که وارد بازار نشر شدهاند، حرف بزند، وقتیکه هنوز دهانش بوی شیر میدهد؟!
دوست دارم خودم، او را با نوای بهشتی آواز ایرانی، تار شهناز و لطفی و “بانگ نی” کسایی و موسوی و با سه تار ذوالفنون و شهنوازی کمانچه لری شکارچی و منظمی آشنا کنم.
ما هنوز وقت نکردهایم، با شعر ما برای آنکه ایران خانهیخوبان شود، خوندلها خوردهایم، رنج دوران بردهایم و سرود دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود، دوتایی مرغ جانمان را به پرواز درآوریم و دخترم هنوز نمیداند که من “سرزمینم” رحمانپور و “دایهدایه وقت جنگه” سقایی را چقدر دوست دارم.
باید زنده بمانم تا روزی که به او بگویم عزیزکم
در عین حالی که برای نظر و نگاه مخالفت که نمیپسندی احترام قائلی، جسارت ایستادن مقابل ظلم را داشته باش. سعی کن شهروند مفیدی برای کشورت باشی. باید باشم که به او یاد دهم در خیابان آشغال نریزد، از شعر، موسیقی و سینما لذت ببرد.
به او نشان دهم، با خودمداری بهجایی نخواهی رسید، دنبال کار مشترک گروهی باش، پیگیر گفتوگو و توافق پایدار باش. باید بیشتر ببینی، بیشتر نفس بکشی، بیشتر راه بروی و بیشتر زندگی کنی.
تازه من که تمام حرفم خانوادهام نیست، با خود میگویم اگر من بمیرم پس مسئولیت مردم سیلزده، جوان بیکار ناامید؛ کودک کار، پدر بیکار شده و مادران سرپرست خانوار با چه کسی است؟!
سریع صدایی در سرم میپیچد که آخر به تو یه لا قبای سرطانی چه؟
در جواب صدا میگویم، شاید اگر زنده باشم بتوانم چهار تحلیل راست تحویل مردم و مسئولین بدهم؛ اما باز همان نهیب این بار بلندتر فریاد میزند که آخر صدای تو را چه کسی میشنود؟!
گوش مردم پراست از این خطابههای امثال تو…
با صدای گوشی تلفن همراهم رشته افکارم پاره شد، یکی از دوستان پیام داده بود: “همین چند وقت پیش با مردی معدن کار آشنا شدم که چند سرطان را شکست داده بود. آرام بود ولی چشمانش از اطمینان امیدش میدرخشید. نگذار با لالایی بیماری، چشمانت را خواب ببرد تا روشنی صبح بیدار بمان.”
مهدی حسنوند
- نویسنده : مهدی حسنوند